• کابل
  • ۲۶ حوزا ۱۴۰۳
  • آخرین تغییرات ۳۱ سنبله ۱۴۰۳
inner-page-banner

سه سال از ازدواج‌شان می‌گذرد و تجربه‌ی زیستن در کنار مردِ که نسبت به او هیچ‌نوع احساس مسوولیت ندارد؛ باعث فشارهای روحی و روانی زیادی بر وی شده است. در این مدت داکتری نمانده که برای‌اش معرفی کرده باشد و مراجعه نکرده باشد. مصرف زیاد دواهایی خواب‌آور بر بدن‌اش چنان تاثیر گذاشته که نمی‌تواند حرف‌های‌اش را به درستی به یاد بیاورد. چشمان درشت و زیبای‌اش از شدت بی‌خوابی‌هایی زیاد از حدیقه بیرون زده و رنگ زرد رخسارش نمایان‌گر درد روزگار بر جسم لطیف‌اش است. دست‌های سفید و نازک‌اش را بر دوشک‌های مخملی کلفت می‌فشارد تا شاید با فشردن  دوشک درد روزگار را حواله‌ی فرش خانه‌اش کند؛ با آهی نفس‌گیر و سرد از سه سال پیش شروع می‌کند: "با پا درمیانی خانم مامای پدرم، رابطه‌ی مان شکل گرفت. هیچ شناخت قبلی نسبت به خانواده‌ی شوهر فعلی‌ام نداشتیم. با چند تعریف و نشان‌دادن باغ سرخ و سبز و بدون هیچ‌گونه تحقیق در مورد خانواده‌‌ای که به خواستگاری من آمده بود؛ جواب بله را دادیم. آن زمان سلیم** خوب و صحت‌مند بود و فقط از لحاظ اقتصادی نسبت به ما ضعبف‌تر بود. "

محفل نامزدی ما برگذار شد. خانواده‌ی پدرم نسبت به خانواده‌ی سلیم* بیش‌تر مصارف محفل نامزدی را به عهده گرفتند. بعد از محفل حدود  یک ماه نه تماسی از سلیم* دریافت کردم و نه هم پیامی. هزار و صد گپ به دل‌ام می‌گشت تا این‌که از یکی از اقوام نزدیک به سلیم* حرفِ شنیدم که گفته بودند من از هر لحاظ نسبت به سلیم* پایین‌تر استم و این حرف و سخن‌های خویش قوم او باعث شده بود در یک ماه برای‌ام زنگ نزند.

شکیبا* لحظه‌ای‌ مکث می‌کند. با چشمان نم‌زده و گلوی گرفته به تقدیر‌ و سرنوشت‌اش لعنت می‌فرستد. برای گفتن ادامه‌ی داستان‌اش شُربت آبی می‌نوشد. او که از لحاظ ظاهری صورت مهتابی، ابروهای کمانی و پرپشت، چشمان درشت و رنگ گندمی گونه‌ی بشاش دارد؛ بنابر معیارهای قبول نشده‌ی زیبایی از طرف خانواده‌ی شوهراش، به سقف خانه زُل زده و در زیر زبان‌اش آهسته می‌گوید: خدایا اگر کمی من را زیبا می‌آفریدی از کجای عظمت‌ات کم می‌شد؟ بقیه‌ی داستان‌اش شنیدنی است و پر ماجرا!

چهار ماه بعد از نامزدی‌ام، شاهد بزرگ‌ترین امتحان زندگی‌ام بودم. نامزدم با پسر کاکای‌اش چند روز قبل بنابر دلیلی که تا هنوز درست نمی‌فهمم جنجال کرده بودند و آن جنجال باعث درگیری فزیکی بین‌شان شده بود و دقیق دو روز بعد خبر شدم که سلیم** زخمی شده و در شفاخانه‌ی ایمیر جنسی کابل در اتاق عاجل است. با شنیدن زخمی‌شدن سلیم* از هوش رفتم؛ وقت به حال آمدم در شفاخانه بودم و سیروم به دست‌ام وصل شده بود. از خواهرم خواستم تمام حقیقت را برای‌ام تعربف کند. خواهرم وقت دید دیگر توان شنیدن دروغ را ندارم همه چیزهای اتفاق افتاده را برای‌ام گفت.

این‌که سلیم** با اصابت پنچ گلوله در بدن‌اش در حالت کوما است و امید به دو باره خوب شدن‌اش وجود ندارد. در مدت چهار ماه هیچ نذری نبود که به گردن نگرفته باشم، هیچ زیارتی نبود که  برای شفای سلیم* نرفته باشم. خانواده‌ام تصمیم گرفت نامزدی‌مان را لغو کند و برادران‌ام بر این تصمیم شان جدی بودند؛ من اما قبول نکردم. وجدان‌ام اجازه نمی‌داد با کسی ‌که در حالت خوب‌اش قرار ازدواج گذاشته بودم در روز بعد‌اش رهای‌اش می‌کردم. با همه‌ی فشارها و حرف‌ها؛ بر قرارمان ماندم و مادرم را هم راضی کردم که دیگر در مورد جدایی من و سلیم* حرف نزند.

سلیم* از حالت کوما خارج شد و به مراقبت‌های جدی نیاز داشت. من شب و روز در کنار او می‌ماندم و مانند پرستارها مراقب او بودم. شب‌ها بیدار و روز‌های‌ام هم به مراقبت او می‌گذشت. زنده بودن او به گفته‌ی داکتران معجزه‌ی بود که از دعای من رخ داده بود و این‌که روز به روز بهبود می‌یافت معجزه‌ی بود که هر روز شاهداش بودم. سلیم* خوب و سرپا شد؛ عروسی مان برگذار شد. در محفل عروسی همه خویش قوم سلیم* آمده بودند تا دختری را ببینند که مجنون‌وار زندگی‌اش را قربانی کرده و حاضر شده با ازدواج با پسر معیوب زندگی‌اش را به قمار بزند. روزهای نخست زندگی مشترک من همراه با ترس بود با هربار حمله آمدن بر شوهرم روح از بدن‌ام خارج می‌شد و هزارویک اما و اگر نبود او خواب را از چشمان‌ام ربوده بود.

تصمیم گرفتم او را برای تداوی خارج از کشور روان کنم؛ زیورات‌ام را فروختم و او را برای تداوی روان کردم. به مدت سه ماه که سلیم* برای تداوی رفته بود خانواده‌اش به جای این‌که مراقب من باشد از من مثل یک خدمت‌کار استفاده می‌کرد و روز تا به شب را به پاک‌کاری و پرستاری مادرشوهرم سپری می‌کردم. سلیم* برگشت نسبت به گذشته به‌تر شده بود. زندگی را با تمام مشکلات‌اش قبول کرده بودم و در کنار سلیم* راضی به کار و زحمت فراوان خانواده‌ی پر جنجال او بودم تا این که با هر روز که سلیم* بهتر می‌شد رویه‌اش با من تغییر می‌کرد و مادر شوهر و ایورهای‌ام هم همیشه من را تهنه می‌دادند که مقبول نیستم و برادرشان حیف شده که با من اردواج کرده است تا این‌که حرف و حدیث‌ها زیاد و شد و هر روز فاصله‌ی بیش‌تر نسبت بین من و سلیم* ایجاد می‌شد.

 به مرور زمان شوهرم از من تقاضای پول می‌کرد و در صورت که پول نمی‌دادم لت‌وکوب‌ام می‌کرد. اختلاف‌های من و سلیم* باعث شد مریض شوم و خشونت‌های خانوادگی باعث ایجاد اختلال خواب من شده که حال نمی‌توانم در بیست‌وچهار ساعت دو ساعت خواب داشته باشم. سه سال از ازدواج من می‌گذرد و بنابر مشکلات صحی سلیم* نتوانستم صاحب طفل شوم. با وجود که مشکل از شوهر است بازهم من مقصر دانسته می‌شوم و گاه و بی‌گاه لت‌وکوب می‌شوم.

حال فهمیدم که مقصد سلیم* از ازدواج با من فقط پول و ثروت بوده و بس، حال که نمی‌تواند از من پول بستاند؛ چهره‌ی واقعی‌اش را نشان می‌دهد. من اما گِله از سرنوشت‌ام دارم و از انسانیت مردی که با تمام قربانی‌های‌ام فحش و ناسزا نصیب‌ام کرده و به خاطر زن بودن‌ام، حفظ آبرو و عزت و رسم و رواج سنتی من را اسیر بی‌عدالتی روزگار کرده است. اگر دختر نمی‌یودم قطعا این‌طور قربانی نمی‌شدم و راهی برگشتی می‌داشتم حال باید بسوزم و بسازم.

نوت: اسم‌های که به این * علامت نشانی شده؛ بنابر درخواست مصاحبه شنونده مستعار انتخاب شده است. 


یک عضو طالبان از سوی همسرش در ولایت فاریاب به قتل رسید

روز جهانی مطبوعات: محدودیت‌های طالبان بر رسانه‌ها و خبرنگاران زن در افغانستان