در تاریکی شب و سکوت دردناکِ آسمان با مادر یکجا رخت سفر بستیم و تصمیم گرفتیم سرزمین و وطن را هردو با هزارو صد بیم ترک کنیم و برای آیندهی خوبتر رهِ مهاجرت بپیماییم. درد و ترس اصلی من از یکرو، رها کردن تمام آرزوها، رویاها و ترک زادگاهام بود و از طرف دیگر نداشتن یک مرد به عنوان محرم؛ با مادر باید 2240 کیلومتر را به مقصد پاکستان به تنهایی میپیمودیم و نداشتن مردِ در کنار خود بر بیمِ سفر ما افزوده و مادر را وا داشته بود لحظهی تسبیح از دست نگذاشته و برای به سلامترسیدن مان ذکر بگویید.
به چهرهی مادر که نگاه میکردم حس میکردم برای من و آیندهام چه ریسکی را به جان خریده؛ وقتی مادر میدید که من چقدر راهِ دشوار زندگی را تا اینجا پشت سر گذاشتاندم، دلداریام میداد و دستِ امید بر شانهام میزد چون من یگانه فرزند و امید آیندهاش استم و برای خوشی و سعادت من میتواند هر راهی را برود و هر مشکلی را به جان بخرد.
من اما دلیل تمام رنجهای مادرم را دختر بودن خودم میدانستم؛ چون اگر پسر میبودم بدون شک حال زندگی به مراتب خوشتر نصیب خود و مادرم میشد. یادم نمیرود به خاطر دختر بودنم بالای چه رویاهایی که داشتم آب پاشیدم و فکر رسیدن به خوابهای قشنگِ فوتبالیست شدن را از سر بیرون کردم. یادم میآید زمانیکه فقط دوازده سال داشتم علاقهی فراوان به بازی فوتبال داشتم و این علاقهام باعث شده بود شبها تا ساعت چهار صبح به پای تلویزیون بنشینم و تماشا کنندهی این بازی باشم. نه اینکه فقط ببینم بلکه با اینکه میدیدم خودم را روزی در جای هر ستارهی فوتبالیست تصور میکردم که متاسفانه نگاه زنستیز جامعهی افغانستان روی این رویایی بلندم خاک پاشید و حرفهای نیشدار مبنی بر جنسیت مرا مانند موریانه از درون خورد و ریز کرد؛ چون با سنی که داشتم نمیتوانستم برای همه خویش و قوم توضیح بدهم که فوتبال هیج ربطی بر جنسیت ندارد.
با تمامِ این دردها رُخ دیگر زندگی برایم چرخید و بر من جرقهی دیگری زد و آن جرقه چیزی نبود بهتر از خبرنگار شدن؛ این شوق و رویا اما از زمانی بر ذهنم رخنه کرد که برنامههای فرهنگی در مکتب ما گرفته شد و من میتوانستم در تمام برنامهها به عنوان بهترین مجری و گرداننده بدرخشم و این الهامی شد برای هدفی دیگری.
اینبار به خودم گفتم سمیه تو باید برای رسیدن به این هدفات خوب درس بخوانی و نتیجهی عالی کسب کنی؛ برنامه ریزی را شروع کردم تا بتوانم در کانکور نمرهی قبولی در رشتهی ژورنالیزم را کسب کنم. به همین خاطر تصیم گرفتم در یکی از مراکز آموزشی آمادگی کانکور ثبت نام کنم و به شکل منظم درسها و برنامههای درسی را تعقیب کننده باشم. من هم یکی از هزاران جوان پر شور و شوق بودم که با امید به آینده میدیدم و رمق رسیدن رویاهایم را هر ثانیه و دقیقه میبافتم؛ این رمقها اما دیری نپایید و حادثههایی دلخراش رنگِ شهر را تغییر داد. انفجار در آموزشگاه موعود و کشته و زخمیشدن غریبترین و در عین زمان پر تلاشترین جوانان در غرب کابل، چهرهی عبوس غم نای امید را از بین برد و مثل من صدها دختر و پسرجوان را که تنها جرمشان تلاش برای ساختن آیندهی شان بودند بر گلیم غم نشاند. شدت تاثیر انفجار و از دستدادن دوستانام تا مدتی روح و روانام را میآزرد و نگاه به آینده را برای من مکدر میکرد.
بعد از چند ماه تصمیم گرفتم دوباره قامت راست کنم و برای رسیدن به هدفهای پاک خود و همرزمانام که جان شیرین شان را در مسیر مقدس علم از دست داده بود تلاش کنم و بر خود تلقین میکردم و میگفتم سمیه تو باید ادامه دهندهای مسیر کسانی باشی که امروز برای نشستن بر صندلی دانشجویی معلمی، داکتری، انجنیری و ... جان شیرین شان را از دست دادند و زیر خروارها خاک چشم امید به تو دارند و میخواهند تو رهرو راه شان باشی. به همین خاطر اینبار محکمتر از قبل تلاش کردم و درس خواندم و توانستم در دانشگاه پروان و در بخش خبرنگاری پذیریش بگیرم.
مدت دو سال رویای بلند خبرنگاری را تعقیب کردم و لذت دانشجو بودن را درک کرده بودم که به یک بارهگی چرخ روزگار به عقب برگشت و کابل به دست طالبان سقوط کرد و آمدن طالبان در واقع رفتن تمام خوبیها و سقوط تمام جوانان به ویژه دختران شد. با آمدن طالبان تحول عمیق بر زندگی من و مادرم سایه انداخت؛ چون نزدیکان ما همه مهاجر شدند و من با مادرم دو زن در مکانیکه همه هیولا بودند در لباس انسان تنها ماندیم. این اما یک گوشهی ماجراست و مشکل اصلی زندگیام از زمانی آغاز شد که دروازههای دانشگاه بر روی دختران بسته شدند و در واقع عقبگرد عمیق را در شکل زتدگی زنان دیدم.
گاهی نگاهی به زندگی میانداختم و میدیدم که با هزاران مشکل خودم را تا اینجا رسانده بودم و حال همه چیز نیست و نابود شده است. محدودیتهای وضع شده از طرف طالبان بر زنان از یکسو و بینتیجه ماندن زحمتهای بیش از یک دههی آموزشیام از طرف دیگر، باعث شد به افسردگی شدید روانی دچار شوم و هفتهی دو بار بر روانشناس مراجعه کنم و تابلیتهای ضد افسردگی استفاده کنم که معلوم نبود در این جنگ نابرابر روزگار میتوانستم پیروز شوم یا خیر؟.
و تنها راه حل و آخرین گزینه بیرون شدن از کشورِ بود که حال دختر یودن در آن جرم بود. به همین خاطر تصمیم به سفر و رفتن گرفتیم و رهِ مهاجرت را با تمام سختیهایاش به جان خریدیم. اکنون منم بسان پرندهی مسافری که هر لحظه شوق پراوز بسوی وطن را دارم. وطنی را که آزاد باشد و دختر ان آن بتواند دوشادوش پسران و مردان قدم و قلم بزند.