دختری که چند سال پیش اسیر صندلی چرخدار و خانه نشین بودم؛ من از طفولیت معلول بودم، بنا به نداشتن توانایی جسمی گوشهگیر بودم و از همه خجالت میکشیدم. نمیتوانستم سخن بگویم یا پیش کسی بنشینم. زندگی من با همه فرق داشت، مثل دیگر دختران نمیتوانستم به مکتب بروم و تحصیل کنم یا بازی کودکانه خود را داشته باشم، یا اینکه زیر باران بدوم و بازیگوشی کنم، یا هم سوار تاپ شوم و خودم را در هوا رها کنم، همچنان نمیتوانستم برای اینکه خودم را آرام کنم به تنهای به دل جنگل زیر درختان بلند قامت بیاستم. من ازین کار ها محروم بودم. خیلی برایم دشوار بود که نمیتوانستم حرکت کنم. در صورتیکه در من شوق رشد کردن بود، علاقهای خاص به موفقیت داشتم. آری من ربابه محمدی نقاش اهل افغانستان هستم.
من از کودکی دوست داشتم زندگی هنرمندانه خلق کنم و دوست داشتم اثری که از خود خلق میکنم به آن، خودم را آفرین بگوییم و در نهایت از زندگی لذت ببرم. وقتی در سن خورد سالی بودم؛ پای تلویزیون مینشستم و همیشه هنرمندان نقاش را دنبال میکردم، دوست داشتم ساعتها نقاشی کردن آنها را تماشا کنم، دیدن آنها بیشتر مرا بسوی نقاشی سوق میداد و ترغیب میکرد. من یک چهرهای تاثیرگذار در دنیای نقاشیام داشتم:«بابرس، یک شخص استرالیای بود.» علاقهای خاصی به نقاشیاش داشتم و از هنرش نهایت لذت را میبردم. کار های این هنرمندان بود که من علاقه خاص به نقاشی پیدا کردم و تصمیم گرفتم که نقاش ماهری شوم. یک دلیل خاصی دیگری هم داشتم، من همیشه تنها بودم، خودم را تنها احساس میکردم. بنابر این تصمیم گرفتم با نقاشی کردن همه دردهایم را بیان کنم، با نقاشی کردن از تنهای رها یابم و اوقاتم را با نقاشی کردن بگذرانم. چون هیچ کسی درک نمیکرد در دلم چی غوغایست؛ دوست داشتم کاری کنم احساساتم را بیان کنم، یا با کشیدن یک نقاشی به همه جهان نشان بدهم که درین گُوشه دختری با اهداف دنباله دار هست، پس نباید نادیده گرفته شود.
اگر یک جامعه معلول را باور کند، معلول نیز میتواند خود را باور کند. اگر چه در ابتدا وقتی با دهنم شروع به نقاشی کردن کردم، خیلی خیلی برایم دشوار بود، هر روز احساس ناتوانی برایم رخ میداد و خستهتر از گذشته میشدم. سرم زیاد فشار میآورد، عصبانی میشدم، جیغ میزدم، قلمم را میشکستانم و دور میانداختم؛ ولی هیچ وقت رهایش نکردم. این دلیل موفقیتم بود! درسته ناراحت میشدم، خسته و عصبانی میشدم اما هرگز تسلیم نشدم. همه ما در طول مسیر ممکن است ناامید شویم، ولی بعد چیزی از راه می رسد و دقیقا در اوج ناامیدی، تلنگری اتفاق میافتاد و متوجه میشویم که میتوان ادامه داد.
فامیلم همیشه مرا تشویق میکرد و آنها یگانه امید زندگیم بود، آنها برایم امیدی داد که من چنین ارادهای دارم، بخصوص مادرم خیلی زیاد رویم تاثیر دارد و در موفقیتم سهم گستردهای دارد. وقتی ناامید میشدم؛ مادرم دوباره مرا امیدوار به انجام دادنش میکرد. روز های سختی را سپری نمودم، این سختیها بود که مرا وادار به این کار کرد. من کسی بودم که مثل بقیه معلولین در کُنج خانه، خودم را حبس کرده بودم، نمیتوانستم وارد جامعه شوم، چون در آن زمان به گپهای مردم اهمیت میدادم، وقتی مرا بیچاره خطاب میکرد یا طرفم میدید و نوچ نوچ میکرد خیلی تاثیر بدی رویم داشت. دلی که اندوه دارد نیاز به شانه دارد! نه به نصیحت و نوچ نوچ کردن یا گفتن بیچاره؛ کاش همه این را میدانست. کاش دولت ما یک برنامهای موثق برای همه ما داشت، تا همه از حقوق یکسان برخوردار بودیم. همیشه من با این سوالات درگیر بودم که چرا دیگران میتواند به مکتب برود اما من نمیتوانم؟ چرا دیگران همبازی، همصنفی دارد اما من ندارم؟
معلولیت تنها یک محدودیت است و محدودیتها میتوانند عامل سازندگی باشند، بنابراین معلولین چون محدودتر هستند باید سازندهتر باشند. یکی از دلایل علاقه من به این حوزه همین بود و فکر کردم که من واقعا در مقابل همه افراد جامعه، مسئول هستم و اگر مسئولیت خود را انجام ندهم، یکی از آن افرادی هستم که جامعه ناتوانساز را تقویت میکنم. بنابراین در عرصه نقاشی زحماتی زیادی کشیدم، توانستم برای جامعه خود افتخار کسب کنم و شهرت در بین مردم پیدا کردم. مورد تشویق همه قرار گرفتم و یک نمونه برای همه شدم. در آن زمان بود که اعتماد بنفسم را بازیابی کردم. از همه مهمتر اینکه خودم را پیدا کردم. وارد جامعه شدم. خودم را از حبس کردن در کُنج خانه رها کردم و امروز سر خود افتخار میکنم.
در چند سال اخیر فعالیتهای زیادی داشتم و مردم هم از من استقبال زیادی کردند، از تک تک شان سپاسگزارم!. اما با سقوط افغانستان بدست طالبان دوباره محکوم به محدودیت شدم، دوباره جامعه روی بدش را نشان داد و خواست من تسلیم روزگار شُوم، و دست از هنر بکشم. مرا وادار کرد که مرکز آموزشیام را بسته کنم و همه فعالیتهای هنریام متوقف کنم. آن روزها برایم قیامت بود، من بدون هنر نمیتوانستم نفس بکشم؛ نقاشی همه وجودم هست، وجودم بدون هنر معنای ندارد. تمام دردهایم با استفاده از نقاشی بیان میشود، آزادی را با نقاشی بیان میکنم، خواستههایم، اهدافم، رشد و ترقیام با نقاشی بیان میشود. پس من چگونه میتوانم دست ازین کار دست بردارم، غیرممکن است که چنین کار رخ بدهد. این محدودیتها در کابل به سراغم آمد و در نهایت تصمیم گرفتم با زادگاهم بدرود بگوییم و راه مسافرت را به پیش بگیرم. خیلی دردآور است جای را ترک کنی که در آن رشد کردهای، اهدافات را تعیین کردهای و برنامهای خاصی برای جامعه داشتهای. اما مجبور به ترک آن شوی.
من روانه پاکستان شدم. فعلا هم در اسلامآباد پاکستان بهسر میبرم. ملک غربت دلگیر است و مشکلهای خود را دارد، ای کاش بیوطن نمیبودیم و هر کدام ما با هنر که داشتیم برای وطن خود خدمت میکردیم و همهای دستاوردها و منفعتهای خود را تقدیم جامعه میکردیم. آرزو دارم که به طبقه معلولین کمک کنم، چون من هستم که آنها را درک میکنم، من درد یک معلول را میدانم که چیست و چگونه فکر میکند. من هدف تعیین کردم که روزی برای آنها مکتب بزرگ با همه امکانات بسازم، مکتبی که یک منزل داشته باشد تا آنها به راحتی بتواند با ولچر گشت و گذار کنند، میدانم که آنها نیاز به تعلیم، تشویق و رشد دارند. برنامههای خوب برای آنها دارم، همه سعی خودم را میکنم تا یک روزی مصدر خدمت شوم. در ضمن صدای زنان افغانستان باشم. و درین مورد خلاقیت نیز به خرج بدهم. هنرمند بودم زندگیام را دگرگون کرد،من مدیون آن هستم. زندگی زیباست اما شکل ندارد، کار هنر شکل دادن است من با هنر زندگیام را شکل دادم.