• کابل
  • ۲۶ حوزا ۱۴۰۳
  • آخرین تغییرات ۰۳ جدی ۱۴۰۳
inner-page-banner

صدای دول،تنبوره و گیجک از دور به گوش‌ام می‌آمد، آن‌قدر زیبا و دل‌نواز بود و  هر چقدر نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدم، مرا جذب‌ نواختن‌ شان می‌کرد، با خود گفتم مگر از این‌ کرده هم کسی زیبا می‌نوازد؟ در همین هیاهوی بودم و هیچ نفهمیدم چطور به کانتینر رسیدم و با تعدادی کثیری از افراد مواجه شدم و محافظ دهن دروازه گفت: "به وقت رسیدین تازه برنامه آغاز شده است. گفتم: برنامه چه؟ محافظ گفت: داخل بروید می‌فهمید." و داخل رفتیم، دنبال جای مناسب بودیم تا برنامه را درست تماشا کنیم، سرانجام جای برای نشستن پیدا کردیم و استاد سحر نزدیک ما آمد و گفت: " دخترا خوش آمدین!  مه هم بعد احوال‌پرسی از ایشان پرسیدم، استاد این کی‌ست که این‌قدر دول و تنبور دل‌انگیز می‌نوازد. استاد سحر گفت: شاگردای موسیقی است. دوباره پرسیدم استاد، مگر بدون رسامی این‌جا موسیقی هم تدریس می‌شود؟ استاد سحر گفت: بلی صدیقه عزیز، موسیقی، تئاتر، خطاطی تدریس می‌کنیم و رسامی که خودت میدانی. "

 با شور و شوق به نواختن دول، تنبور و گیجک گوش میدادم، چون بار اول بود موسیقی زنده را از نزدیک می‌شنیدم و می‌دیدم. گروه موسیقی اجرای‌شان تمام شد و آرزو کردم کاش! تمام نمی‌شد! با ذهنم درگیر کاش و ناکاش بودم که گرداننده به استیچ آمد و تشکری از تیم موسیقی کرد و از گروه تئاتر تقاضا نمود تا به استچ آمده و نمایش شان را اجرا نمایند! یک بار به ذهنم خطور کرد! تئاتر چیست؟ و چه گروهی ؟ همین‌قسم در فکر فرو رفته‌بودم، چون بار اول بود با کلمه تیاتر روبرو شده بودم، و هیچ چیزی از تئاتر نمی‌دانستم! که یک‌بار گروه تئاتری پسرا آمد و شروع به نمایش کردند، آن‌ها هر کدام به نوبت شان حرکات مختلف؛ اما بی‌صدا اجرا می‌کردند، با خود می‌گفتم: حتماً نوعی از رقص است و یا هم نوعی از ورزش دوباره گفتم اگر رقص است پس چرا هیچ موسیقی‌ای نیست ؟ آن روز تمام شد و وقت نشد که از استاد ما بپرسم، تئاتر چیست؟

بعد از آن چند مدتی گذشت چون زیاد رویش تمرکز نکردم و به  رسامی خود ادامه دادم. چند وقت بعد یک نمایش دیگر از پسرها در باغ بابر دایر شد و ما منحیث مهمان های ویژه دعوت شده بودیم و بار دوم  با همان حرکاتی بی صدا برخوردم، با حرکات که آن‌ها نمایش اجرا می‌کردند مرا هم ترغیب می‌کرد کاش مه هم مثل این‌ها تئاتر کار کرده‌ می‌توانستم، و این حرکات زیبا را انجام میدادم بعد ختم نمایش با استاد که پسرها را تئاتر تمرین می‌داد، صحبت کردم، گفتم: استاد آیا دخترا هم می‌تواند تئاتر کار کند؟ استاد با تعجب گفت: " چرا مگر دخترا ره چه شده؟ دوباره گفت: صدیقه عزیز تو هم میخواهی تئاتر کار کنی؟ گفتم: بلی استاد با دیدن چند نمایش پسر ها خیلی علاقه‌مند شدم. استاد خیلی با خوشحالی پذیرفت و گفت:  تصمیمی خیلی خوبی است با دخترهای دیگر هم صحبت کن یک گروه تشکیل بدهید و شما را من خودم تمرین می‌دهم. " ما هم گروهی کوچکی ساختیم و به تمرین شروع کردیم.

در اول که تئاتر آغاز کردیم جای مناسب برای تمرین نداشتیم فقط یک خیمه کوچک در کنچ حویلی کانتینر بود و ما بخاطری رسیدن به رویاهای ما شدت گرما را در بهار و سردی تاقت فرسا را در زمستان تحمل می‌کردیم و بعداً کم کم گروه ما گسترش‌ پیدا کرد و در نبود جای سفارت فرانسه برای ما جایی برای تمرین داد و نمایشی هم در سفارت فرانسه انجام دادیم زمانی‌که جای مناسبی برای تمرین پیدا نمودیم، تمرینات ما بیشتر شد و توانستیم نمایشی های زیادی را در ارگ ریاست جمهوری، مکتب‌ها، دانش‌گاه کابل و باغ بابر... به نمایش بگذاریم و این نمایش‌های ما آن‌قدر موفقیت‌آمیز بود که در هر نمایشی ما تعدادی زیادی مجذوب نمایش ما می‌شدن و خواستار تشکیلی گروهی در همان مکان شان می‌شدند و بعضی اوقات تعدادی از تماشاچیان داوطلب می‌شدن تا در تیم ما بپیوندند.

زمانی که تصمیم گرفتم تئاتر آغاز کنم، با واکنش های مردمی و حتا فامیل‌های نزدیک خود روبرو شدم اما سرخم نکردم همه چیز را به جان خریدم، چون می‌دانستم افکار جامعه ما سیاه است، آگاهی کامل در مورد تئاتر ندارند و او هم که یک دختر تئاتر انجام بدهد: از نظر آن‌ها آن دختر، دختری خوب نیست. در نخستين نمایش در باغ بابر با واکنش های کثیری از مردم در مقابل دخترای تئاتری مواجه شدیم، هر زمانی‌که نمایش خیابانی داشتیم مردم محل ما را حرف‌های ناسزا می‌گفتند، اما ما تسلیم نشدیم ادامه دادیم که بعدها برای همه عادی شده بود حتا بيننده ها ما را تشویق می‌کردند و این تشویق ها همه از برکت دعاهای  مادر و پدرم بود اگر حمایت پدر و مادرم نمی‌بود، من همان صدیقه معمولی بودم، و حالا مثل هزاران دختر دیگر در کنج خانه افسرده منتظر آینده نامعلوم خود می‌بودم، نمیدانم چطور شکر و نمعت خدای بی‌نیاز را ادا کنم که چنین پدر و مادر را برایم هدیه کرده است. این‌ها همیشه در بدترین شرایط  زندگی‌ام مانند کوه همراه‌‌ام بودند، پدرم، اگر نامید می‌شدم، مرا یادآور رویا هایم می‌کرد، می‌گفت: " دختر قوی پدر تو شکست ناپذیر استی، توانایی تو از قله‌های هندوکش کرده بالاتر است، تو  از پس همه مشکلات برمی‌آیی‌. " تمام انگیزه‌ای زندگی‌ام این فرشته‌های نجاتم بودند، این‌ها باعث شدن مه خود را پیدا کنم، و از خود یک شخصیت در جامعه مرد سی‌تیز مثل افغانستان بسازم و هیچ زمانی فکر نمی‌کردم که وارد تئاتر شوم و نمایش تیاتر ی داشته باشم و  صدای خانم‌های غم‌دیده و رنجور کشورم شوم.

آخرای سال ۲۰۱۹ بود، انفجار، ترور، قتل و دزدی بیشتر از هر زمان دیگر رخ می‌داد، فضا برای هر قشر جامعه تنگ شده بود و دیگر هیچ‌کس در امنیت زندگی نمی‌کرد، به‌خصوص افراد دولتی و هنرپیشه‌ها چه زن و چه مرد، هر کس به یک نحوی به قتل می‌رسید و ما چند مدتی از تمرین کردن و اجرای نمایش در صحنه‌ها فاصله گرفتیم، اگر  گاهی هم برای تمرین می‌رفتیم به‌شکل پنهانی دور از دید مردم تمرين انجام می‌دادیم و بعد ويروس کرونا آمد و همه‌گیر شد؛ اما ما بازهم تسلیم نشدیم و به تمرينات خود ادامه دادیم، همیشه با انگیزه و پر انرژی پیش می‌رفتیم، تا که خبرها در گوش‌ها زمزمه می‌شد که طالبان وارد افغانستان شدند ولایت‌ها را یکی پی دیگری تسلیم می‌شود. ما با ترس بازهم تمرین انجام می‌دادیم که سرانجام طالبان وارد کابل شدند و رئیس جمهور ما (اشرف غنی ) کابل به طالبان واگذار نمود و خودش فرار کرد و ما به سرنوشت نامعلوم دچار شدم و  همان روز حسی نامیدی و پوچی برایم دست داد، با خود گفتم: دیگر زندگی‌ای، امیدی و آرزویی وجود ندارد از همه چیز دست کشیدم، همیشه در فکر بودم  آیا دوباره میتوانم درس بخوانم، تئاتر کار کنم و اگر تئاتر کار کنم طالبان با من چه خواهد کرد؟ سرم را خواهد برید و یا اینکه تنم را توته توته کرده به خانواده‌ام خواهد فرستاد؟ چون‌ مادرم همیشه قصه می‌کرد که در دوره اول طالبان خانمی حق نداشت بدون چادری یا برقه، بدون محرم بیرون براید. اگر بدون محرم از خانه زنی بیرون می‌برآمد یا او محکمه صحرایی می‌شد یا هم شلاق می‌زدند.

با این ظلم‌های طالبان تصور بدی می‌کردم و فکر می‌کردم، آن‌ها هیولای درنده‌ای است که خانم‌ها و دختران را می‌خورند. باعث نابودی رویاهای شان می‌شود، و من که آرزوهای زیادی در زند‌گیم داشتم، باعث شد رخت سفر ببندم و در دیار غربت پناهنده شوم. پناهنده شدن برایم مشکل‌ترین کار دنیا بود چون نه‌تنها از تمام عزيزانم دور شدم بلکه آرزوی صدیقه شدن در افغانستان هم دفن شد!  با آمدن در فرانسه وارد زندگی جدیدی شدم، در اول برای ما بسیار مشکل بود چون فرهنگ، قانون و زبان  کشور فرانسه متفاوت از همه کشورهای اروپایی بود، اما دولت فرانسه برای ما هیچ چه کمی و کاستی نگذاشت،  همه چه را برای ما مهیا نموده بود، در قدم نخست برای ما صنف‌های آموزش زبان دایر نمود، بعد جای برای تمرین برای ما آماده نمود و  توانستیم چند نمایش در کشور فرانسه اجرا نماییم  که خیلی مردم تشویق کرد و انگیزه بیشتری از بین تماشاچیان کسب می‌کردیم. چند مدتی نگذشت که از طرف  دولت فرانسه ما شهروندی افتخاری لیون را گرفتیم. این برای ما نخستين دست‌آوردی از کشور فرانسه بود. اما صدیقه همان ارمان در دلش مانده. او می‌خواست در کشور خودش، بین مردم خودش هنرنمایی نماید.


ملاله یوسف‌زی: طالبان در افغانستان از اسلام سوء‌استفاده می‌کنند

دختری از روی صندلی چرخدارش هنرنمایی می‌کند و جهان را از اتاق کوچک‌اش به تصویر می‌کشد