وشه روسری رنگرفتهاش آویز دندانهای شکستهاش است و انگشتان دست چپش را به انگشتان پای راستش قلاب کرده است. گهگاهی دزدانه نگاهی به آدمها میاندازد. پشت چشمهایش افتاده و شانههایش خمیده است، آدم گمان میکند کوهی از رنج پشت شانههایش خانه کرده است. ویدا چنین نبود. هرگز تصور نمیکردم روزی او را با چنین سر و وضع ببینم. شش سال ازدواج او را پیر و زهیر ساخته است؛ آنقدر پیر که پشت چشمهای صاف و روشنش حال خمیده است و با سنگینی غمِ بارشده پشت مژهها آهسته و شمرده پلک میزند. وقتهایی که تازه جوان شده بود، زیبایی و شادابیاش سر زبانها بود. اجازه مکتب رفتن را نداشت، اما به مدرسه نزدیک خانهشان میرفت تا قرآن بیاموزد. در مدرسه برایش میگفتند «گل همه دختران». بهراستی او دختر گلی بود، هم در لیاقت و هم در زیبایی.
اما جوانی و زیبایی ویدا دیر دوام نکرد. زیبایی، بدن و زندهگی او بازیچه دست برادرش شد. زندهگی ویدا یکشبه در قمار باخته شد. بعد از آن نه ویدا شاد بود و نه زیباییاش چشمنواز. خسته و افسرده شده بود. کمتر از خانه میبرامد. دیگر به مدرسه برای یاد گرفتن ترجمه قرآن و تجوید هم نرفت. شب و روز در خانه مینشست. کم کم دختران همسایه هم عادت کردند که دیگر در بازیهایشان خبرش نکنند. اینگونه ویدا بیچارهتر و تنهاتر شد. حتا کسی نبود که صدایش بزند. او که تنها دختر خانواده بود، عادت کرده بود که به خواست برادرانش لبیک بگوید و گوش به فرمان خانمهای آنان باشد. مادرش سالها پیش در اثر ایست قلبی از دنیا رفته بود و پدرش چندی بعد از فوت مادر. ویدا مانده بود و برادرانش که میخواستند از «شر دختر جوان» خانهشان خلاص شوند.
یکی از برادران ویدا که به قماربازی مشهور بود، او را در قمار باخت. وقتی دیگر چیزی برای پیش کردن در بازی نداشت، تنها خواهرش را قمار کرد. قماری که نتیجه آن باخت بود و اینگونه شد که سرنوشت ویدا به بازی گرفته شد. از روزی که ویدا خبر شد برادرش او را در قمار باخته، پر و بالش شکست و روی دیگر زندهگی را دید. او هرگز گمان نمیکرد که برادرش با او تا این حد بد کند، اما کرده بود. تنها امید ویدا این بود که حالا چنین اتفاقی افتاده، حداقل طرف آدم خوب و جوان باشد. او فکر میکرد با سرنوشتی که برایش رقم زدهاند قادر نیست بجنگد. سرنوشتش را پذیرفته بود، اما هنوز آرزوی حداقلی برای خوب بودن آن را داشت!
برای ویدا در مورد شوهر آیندهاش و خاندان او چیزی نمیگویند. فقط گفته میشود که در ولایت همسایه زندهگی میکند و راه دوری نیست، میتواند سالی دو سه بار به خانه پدری بیاید. ویدا اما قانع نمیشود و به خانم برادرش میگوید که از برادرش در مورد شوهر آیندهاش بپرسد. خانم برادرش حرفی نمیزند و به ویدا شیرفهم میکند که بهتر است چُپ باشد. ویدا چُپ میماند. او را در سکوت عروس میکنند، نه مثل دیگر عروسها. لباسی از عروسی خانم برادرش را به تنش میکنند و یکی از دختران همسایه کمی صورتش را آرایش میکند. نه کسی را در عروسی خبر میکنند و نه سرودی برایش میگذارند.
محفل عروسی او شبیه مجلس عزا میباشد. نه سازی، نه سرودی و نه آواز و رقصی! ویدای کوچک دلش میشکند، اما زبانی برای حرف زدن ندارد. بعد از دو ساعتی که دور و برش چند زن و دختر حلقه کرده بودند، خبر میرسد که داماد با موتر دنبال ویدا آمده است. همهگی به گمان اینکه دامادخیل آمده است از جا برمیخیزند، اما روبهرو شدن با واقعیت آنها را نیز غمگین ساخته و به زمین مینشاند. مردی که سنش چند برابر ویدا و صاحب نواسه است، و پسر و دخترش حتا از ویدا بزرگترند از موتر به حویلی قدم میگذارد. در نخست فکر میکنند که خسر ویدا و پدر داماد باشد. اما کم کم میدانند که آن مرد پیر، خودش داماد است. ویدا در آن لحظه ضعف میکند و فرش زمین میشود.
از آن روز شش سال میگذرد. ویدا بعد از آن واقعه افسرده شد و دیگر کسی سراغش را هم نگرفت. کسی نمیداند در آن خانه بر ویدا چه گذشت. خود ویدا هم نای حرف زدن ندارد و مدام سکوت میکند. آدم میترسد از او چیزی بپرسد. یک گوشه مینشیند و با دستها و پاهایش بازی میکند. به یک نقطه خیره میماند و یا گاهی گلهای فرش را میشمارد. شوهرش او را دیوانه گفته به برادرانش تسلیم کرده است. ویدا هم انگار نمیداند که در چهار طرفش چه جریان دارد. خانم برادرش میگوید که مجبور هستند تداویاش کنند ورنه تمام عمر بار دوش آنها خواهد ماند.
ویدا که جوان شده بود برای برادرانش «بار دوش» بود، میخواستند زود شوهر کند که گوششان آرام شود و دیگر نگران «آبرو»یشان نباشند. وقتی هم که ویدا را در قمار باختند و سرنوشتش را چنین رقم زدند، چند سالی انگار راحت بودند که دختر جوانی در خانه ندارند. حالا اما، ویدا بیماری روانی دارد. دخترک جوان نتوانسته آنهمه رنج را تحمل کند و از خوابیدن کنار یک مرد پیر خسته شده است. شوهر پیرش او را تسلیم برادرانش کرده است، چون ویدا دیگر آن شادابی سابقش را ندارد. او دوباره «بار دوش» شده است.