• کابل
  • ۲۶ حوزا ۱۴۰۳
  • آخرین تغییرات ۳۱ سنبله ۱۴۰۳
inner-page-banner

مدت یک سال می‌شود تعریفی دیگری از جهان اطراف و محیط زندگی‌ام پیدا کردم، تعریف آمیخته با نفرت و انزجار؛ یک سال و چند ماه می‌شود که از دانش‌گاه فارغ شدم و در جست‌‍جوی کار استم، روز و شب سرم بر گوشی و سایت‌های کاریابی را ارزیابی می‌کنم تا شاید وظیفه‌ی پیدا کنم؛ اما متاسفانه توقع بیش از حد بازار کار از یک‌طرف و نداشتن شناخت و واسطه از سویی دیگر باعث شده در این مدت حسِ عجیبی ناکارآمدی برای خودم پیدا شود و مدتی می‌شود با حالت روحی شدید گرفتار تشنج ذهنی و روانی شدم. دید و نگاه‌ام نسبت به همه انسان‌هایی دور و برم تغییر کرده است. گاهی خودم را سرزنش می‌کنم که چرا از همان اول راهی دیگری انتخاب نکردم و مسیر دشوار تحصیل را به هزاران مشکل پیمودم.

یادم می‌آید که روزها به خاطر درس تا شب غذا نمی‌خوردم و دو ساعت بیش‌تر در روز را از خطرناک‌ترین مسیر پیاده تا آموزش‌گاه و دانش‌گاه می‌رفتم. برای این‌که بتوانم کتاب و پول انترنت را تهیه کنم از پول کرایه موتر صرفه جویی کرده و فقط از یک‌طرف با موتر رفت‌وآمد می‌کردم. برای رسیدن به هدف‌ها و آرزوهایی که داشتم هر راهی را رفتم و هر چیز ممکن را امتحان کردم؛ از آموزش قرآن در خانه گرفته تا طراحی لباس عروسی، از معلمی در کودکستان تا کار در کارخانه‌ی واسلین لباس شویی! همه‌ی این دشواری‌ها یک‌سو؛ رنج و درد بی‌کاری بعد از تحصیل از طرف دیگر دیواری شده بین من و دید مثبت نسبت به آینده و جهان اطراف‌ام.

نداشتن شناخت و واسطه در ارگان‌هایی دولتی و خصوصی به نظر من اصلی‌ترین عامل برای وضعیت بد بی‌کاری کنونی‌ام است. در افغانستان حتا اگر  بهترین درجه تحصیلی را داشته باشی اما اگر شناخت نداشته باشی؛ نمی‌توانی وظیفه‌ی که مناسب سطح علم و شآن‌ات باشد را به دست بیاوری. از میان هم‌صنفی‌هایی دانش‌گاه‌ام تعداد زیادی هم‌اکنون در به‌ترین دفترها با بیش‌ترین معاش وظیفه دارد ولی منی که با تمام ناداری‌ام در درس‌ها  به مراتب لایق‌تر از آن‌ها بودم بی‌کار استم. یک‌روز به یکی از دوستان‌ام پیام دادم که چطو در مدت زمان کم صاحب شغلی شده که حتا در خواب هم تصور‌اش را نداشت؛ گفت: "مدیر مسوول رسانه یکی از خویش‌های نزدیک ما است و او مرا معرفی کرده" بعد از شنیدن حرف دوست‌ام خیلی متاثر شدم و این نه اولین حرف مربوط به شناخت بود و نه هم آخرین خواهد بود.

روزهایی را به یادم می‌آورم که همه‌ی دوستان‌ام برنامه‌هایی دور همی می‌گرفت و از من هم می‌خواست که در محفل و دورهمی‌شان شرکت کنم اما من به خاطر نداشتن پول دعوت‌شان را نمی‌پذیرفتم و آن‌ها فکر می‌کردند که من با آن‌ها سرد رفتار می‌کنم در حالی‌که علت اصلی دست و جیب خالی‌ام بود و غیرت‌ام هم اجازه نمی‌داد که برای‌شان بگویم چرا هیچ‌وقت با آن‌ها جایی نمی‌روم.

شاید گفتن این دردها و سختی و خواندن‌اش برای خیلی‌ها فقط در قالب یک روایت باشد ولی برای من این مشکلات یک زندگی بود و بیش از دو دهه‌ی عمرم را به خود اختصاص داده است.شاید برای کسی‌که این را می‌نویسد فقط ساختار کلمه‌ها و جمله‌ها مهم باشد ولی تصور کنید بر من و بیان این زجر روزگار چه خواهد گذشت؟ در شرایط ضیق زندگی کنونی از کسانی‌که قرار است این روایت را بخوانند و شاید هم کسی کاری از دست‌اش بربیاید می‌خواهم فقط این‌روایت و مثل این دردها را نخوانند، کاری کنند، چاره‌ی بسنجند و چراغی شوند در تاریکی این برهه‌ی زمانی که چه بسا نه خواندن و نه هم نشر این دردها دردی را دوا نخواهد کرد.


شمار از فعالان افغانستان، علیه آپارتاید جنسیتی در کشور آلمان دوباره خیمه‌ی تحصن برپا کرد

اولین کارزار ملی واکسین فلج کودکان (پولیو) در کشور آغاز شد