من ملکهام، دختری که تمام مشکلات را پشت سر گذاشت تا به رویاهای خود برسد؛ اما نمیدانستم چنین روزهای تاریکی در انتظارم است. زمانی که کودک بودم رویاهای زیادی در سر داشتم، من در خانوادهای قد برافراشتم که والدین، خواهر و برادرهایم همواره کنارم بودند. همه باهم روزهای خوب و بد زیادی را گذراندیم، روزهای که یادآور بهترین خاطرههاست.
ما در کشوری زندگی میکنیم که هیچ کس و هیچ خانوادهای بدون مشکل نیست. ما هم از جمله یکی از آن خانوادهها بودیم مشکلات زیادی را سپری کردیم تا بتوانیم کنار هم زندگی خوبی داشته باشیم. بدون اینکه بدانیم روزی خواهد رسید که حتا دیدن هم دیگر را آرزو خواهد کردیم. با آمدن طالبان اعضای خانواده،ام پراگنده شدندمن ملکهام، دختری که تمام مشکلات را پشت سر گذاشت تا به رویاهای خود برسد؛ اما نمیدانستم چنین روزهای تاریکی در انتظارم است.
از زمانی که کودک بودم رویاهای زیادی برسر داشتم، ما در خانه ۱۰ نفر بودیم: پدرم، مادرم، دو برادر و شش خواهرها. همه باهم روزهای خوب و بد زیادی را گذراندیم، روزهای که یادآور بهترین خاطرههاست. قسمی که میدانیم ما در کشوری زندگی میکنیم که هیچ کس و هیچ خانوادهای بدون مشکل نیست، ماهم از جمله یکی از آن خانوادهها بودیم مشکلات زیادی را سپری کردیم تا بتوانیم کنار هم زندگی خوبی داشته باشیم. بدون اینکه بدانیم روزی خواهد رسید که حتا دیدن هم دیگر را آرزو خواهد کردیم. با آمدن طالبان اعضای خانوادهی ما پراگنده شده و کیلومترها از هم دور شدیم.
من یک دخترم و با تمام مشکلاتی که سر راهم بود مبارزه و مقاومت کردم تا روزی برسد که راحت زندگی کنم و ارمان هیچ چیزی به دلم نماند. با وجود تمام سختیها، مشکلات، انتحار و انفجار که صورت میگرفت توانستم مکتب را موفقانه سپری کنم. یادم است اولین روزی که برای آمادگی امتحان کانکور با یک دنیا امید و آرزو وارد صنف شدم و تا آخرین روز تلاش کردم تا راهی دانشگاه کابل شوم. دانشگاه کابل برای من نه تنها مکانی برای تحصیل بلکه مکان رویایی بود. همواره سخت تلاش میکردم تا این رویای دست یافتنی را به دست بیارم حتا زمانی که امتحان کانکور فرا رسید با یک دنیا هیجان و دلهره تمام رشتههایم را در دانشگاه کابل انتخاب کردم و با خود میگفتم باید در دانشگاه کابل کامیاب شوم، اگر آن جا نشد بهتر است هیچ کامیاب نشوم.
خوشبختانه روزی رسید که توانستم در یکی از بهترین رشتههای دانشگاه کابل( خبرنگاری) راه پیدا کنم. بهترین روزهای زندگیم بود. وقتی برای اولین بار منحیث یک دانش آموز وارد دانشگاه شدم حس بلند پروازی، موفقیت و حس غرور از اینکه دانش آموز در دانشگاه کابل استم به من دست میداد. دانشگاه برای من جایی بود که میتوانستم به راحتترین شکل ممکن رویا پردازی کنم، رویایی این که روزی برسد که فارغ تحصیل شوم و بتوانم برای ماستری خارج از کشور بروم، گاهی با خود میگفتم دانشگاه کابل برای من بهتر از هر کشور دنیاست، کاش بعد از فراغت بتوانم جایی در اینجا داشته باشم حد اقل از این مکان زیبا و رویایی دور نباشم بیخبر از این که روزهای بدی در راه است و من حتا نمیتوانم فارغ تحصیل شوم. اکنون حتا این اجازه را ندارم که وارد دانشگاه شوم چی برسد به فراغت...
اولین روزی که طالبان وارد کابل شدند یکی از بدترین روزهایی بود که همه ما گذراندیم آن روز حس میکردم همه چیز برای دختران و زنان کشورم تمام شد، شاید دیگر نتوانیم روز خوبی داشته باشیم یا امیدی برای زندگی داشته باشیم یا هم رویای برای رسیدن. با گذشت زمان دانشگاه بار دیگر به روی دختران باز شد. با از سرگیری درسها امیدی در دلم زنده شد و دوباره شروع کردم به رویا پردازی، رویایی که فکر میکردم دیگر هرگز نمیتوانم به آن برسم. دانشگاه با فضای کاملای متفاوت( صنف دختران و پسران جدا و دختران همه با حجاب سیاه) شروع شد؛ اما برای ما همین هم کافی بود مهم نبود فضا چگونه است مهم این بود که هنوزم میتوانستیم درس بخوانیم تا این که به دستور گروه طالبان دانشگاه به روی دختران بسته شد. بازهم به روزهای سیاه و تاریکی رسیدیم، امیدی که در دل ما زنده شده بود پژمرده شده، خشکید.
چقدر غمانگیز است وقتی میبینیم با پسرانی که دانشگاه را یکجا شروع کرده بودیم آنها فارغ تحصیل شدند؛ ولی ما در خانههای خود ناامیدانه زندگی را سپری میکنیم. غمانگیزتر از این مگر داریم؟