• کابل
  • ۲۶ حوزا ۱۴۰۳
  • آخرین تغییرات ۳۱ سنبله ۱۴۰۳
inner-page-banner

تحول عمیق زندگی‌ام بعد از پانزدهم آگست 2021 شروع شد. زمانی‌که هیچ کسی توان زیستن نداشت و فقط زنده بودند، روزهای پر از درد غم برای مردم کابل، زمانی‌که یک ملت شکست خورده بودند و از چهره‌ی همه می‌توانست به درد ناامیدی و ترس پی برد. من هم در گوشه‌ی از اتاق سرنوشت سرد و پر از دردم را نگاه می‌کردم، و می‌دیدم چگونه فضای تبلیغاتی مردم و شروع ازدواج‌های زود هنگام هم سن و سال‌های من بر روی زندگی‌ام سایه انداخت و پای مرا در سفره‌ی عقد ناخواسته کشاند؛ چیزی نمی‌توان گفت. کاری نمی‌توان کرد. اراده‌ی پدر برای عقد من با کسی‌که هیچ شناختی از او نداشتم؛ به‌ترین مصلحت زندگی‌ام گفته شده بود. سرنوشت‌ام  یک شب با توافق چند مرد معامله شد و بال آرزو‌ها و امید داکتر شدن و تحصیلات همان شب در گوشه‌ی از اتاق خانه‌ی پدری دفن شد.

خودم را لعنت می‌کردم بابت انس و مهر که نسبت به کتاب، درس، دانش‌گاه و تحصیل داشتم و حال باید روی آن خطِ بطلان بکشم و در کنارِ مرد که شوهرم گفته می‌شد زندگی جبری و مشترک را آغاز می‌کردم. و در تنها‌ترین گوشه‌ی زندگی باید می‌نشستم و حسرت تمام زحمت‌های که به پایان نرسید را مرور می‌کردم؛ گالری گوشی‌ام یگانه تسکین درد‌هایم شده بود؛ وقتی یادم می‌آید که یازده سال را در مکتب سید‌الشهدا را با چه سختی‌ها گذاشتاندم روح و نفس‌ام بند می‌آید.

یازده سالِ عمرم را در کنج اتاق‌های فرسوده و نم‌زده، روی فرش‌های ژولیده و چوکی‌های شکسته نشستم تا  آینده‌ی به‌تری داشته باشم. آن روزها با تمام آن همه سختی‌ها زندگی می‌کردم. صدای خنده‌ها‌یم روح‌بخش و سرشار از امید بود. شادابی من، طراوت من، و همه چیز من در همان صنف و مکتب خلاصه می‌شد؛ چون امید داشتم که روزی داکتر می‌شوم و با پوشیدن چپن سفید بخت‌ام را هم سفید می‌کنم.

حال که چیزی کم سه سال از حاکمیت طالبان می‌گذرد، در سیاه‌ترین نقطه‌ی روزگار رسیده‌ام. آن زمان انگشتانم در لای تارهای قالین بافی گره خورده بود اما شوق پرواز داشتم و با خواندن کتاب‌ها خودم را در بهشت تصور می‌کردم. کتاب "شدن" از میشل اوباما من را تسکین و در عین حال امید می‌داد. صبح‌ها قبل از طلوع خورشید در زمستان سرد، کوچه‌های دود‌آلود کابل را با حفظ فرمول‌های کیمیا و فزیک، تا رسیدن به صنف اساسات سپری کرده بودم. لایق‌ترین دختر در صنف‌های درسی‌ام بودم. نمی‌دانستم زندگی این‌گونه می‌چرخد و من مانند سربازِ شکست خورده در جای آرزو‌هایم می‌مانم. نمی‌دانستم روزِ دوباره سایه‌ی شومی به نام طالبان بر زندگی من و هزاران دختر دیگر سیاهی پخش می‌کند و من را این‌گونه اسیر یک زندگی نابرابر می‌کند.

بعد از بسته‌شدن مکتب‌ها و دانش‌گاه‌ها بر روی دختران، روز به روز شرایط تغییر کرد و زندگی رو به عقب برگشت. کتاب‌هایم را با نان سبوس شده فروختند. تقسیم‌اوقات و برنامه‌ریزی‌ها، کتاب‌چه‌ها و دست‌نویس‌ها هم مچاله شدند. با ورق‌های دفتر‌چه‌ام بخاری را  روشن‌ می‌کردند و بی‌خبر از این‌که در درون آن دست‌خط‌ها زهرا هم خاکستر می‌شود.حس کرده بودم چقدر برای خانواده‌ام حال بار دوش شده‌ام و اضافه بودنم را باید گریه می‌کردم. نفس‌های زندگی من در کنج اتاق‌های مکتب‌ام جا ماند. کتاب‌هایم در پشت دروازه فروخته شد و خودم را هم به اسم عقد و نکاح فروختند. در سفره‌ی عقد هیچ‌کسی به بیان صریح من بها نداد و من را عروس کردند.

هیچ‌گاهی این‌طور خودم را شکسته خورده تصور نکرده بودم؛ حال اما با مرد بیگانه‌ی که هیچ حسِ به آن ندارم باید زندگی کنم. او شوهرم است و من هم زن او. با شروع هر سال دختران وطن چشم انتظار زنگ مکتب استند و یا هر کدام شوق رفتن به دانش‌گاه را دارد. و اما من مسئول مراقبت از طفل که در بطن دارم، را دارم. دختری هستم که چند ماه بعد مادر می‌شود؛ مادر شکست خورده از روزگار که هم‌چون گندم در آسیاب مردسالاری آرد شده و باید طعم گرم تنور روزگار را تحمل کند.

#زنان                   #تحصیل                            #آزادی                #حقوق بشر


دیده‌بان حقوق بشر:  "طالبان در حمله بر زنان جسورتر شده است."

جنبش شنبه‌های ارغوانی به کانگرس امریکا: بسته‌ی کمکی چهل میلیون دالری هفته‌وار سبب تقویت طالبان می‌شود