میخواهم از گذشتهها شروع کنم و حرفهای دل را با اوقات خوش و ناخوشِ دوران قبل از ازدواج تعریف کنم تا مبادا رنج زندگی من چشمان کسانیکه این روایت را میخوانند نم بزند. وقتی که اولین بار طالبان حکومت را به دست گرفتند با خانواده به پاکستان مهاجر شدیم و بعد از سقوط حکومتشان در سال 2001 به کشور برگشتیم. نوعیت زندگی من چندان تعریفی نداشت. قالینباقی تنها کاری بود که با آن میتوانستیم روزگارمان را به پیش ببریم؛ اما با وجود که سختی روزگار بر ما تحمیل شده بود تلاش میکردیم طرحهای که با انگشتانمان بر قالین میزدیم، انگشتان که روز تا به شام بر تارهایی رنگی و زخیم گره میخورد، سفرهی که فقط نان خشک میزباناش بود با چای سبز رنگِ تلخ و بدون شکر؛ خلاصهترین تعریف دورهی جوانی من است.
چیزی را که با همهی این ناملایمات و نشیبها داشتیم مهر، صفا و صمیمت همان جمع بود. همهی مان دور سفرهی پدریمان بودیم. با هزاران تلاش بدون وقفه با خواهرم موفق شدیم به دانشگاه کابل راه پیدا کنیم و دورهی خوشی دانشجویی را تجربه کرده و با سند کارشناسی تحصیلات را تمام کنیم. زندگی کردن در جامعهی سنتی آسان نیست و بخواهی یا نخواهی جایی ضربهی محکمی بر تنِ زندگی آدم میزند. بعد از آمدن دوبارهی طالبان از یکطرف، عرف و سنت، باور و فرهنگ زن ستیزانه از طرف دیگر شروع ماجرای شوم زندگیام شدند، تهنههایی خویش و قوم مبنی بر اینکه سنِ ازدواج من گذشتند، باعث شد تصمیم به ازدواج بگیرم و با پسری که در ولایت و دور از پایتخت شغل معلمی داشت عقد کنم.
بعد از مراسم عروسی به خاطر زندگیکردن با خانوادهی شوهرم کابل را ترک کردم و با اینکه سالها تحصیل کرده بودم راضی شدم از ادامهی درسهایم دست بکشم و به ولایت بروم و زندگی مشترک را در یک دِه شروع کنم. اما بیخبر از اینکه سفر کردن در ولایت باعث سقوط زندگی من خواهد شد. زمستان همان سال را در اتاق سرد و تاریک گذشتاندم و هیچ کسی برای من دلسوز نبود. سرمای اتاق تمام وجودم را کرخت کرده بود، نه بخاری بود و گرمایی؛ کاش تمام بدبختی همان سردی اتاق مان بود و کارهای شاقه و دشوار زندگی دهاتی، و از طرف دیگر شوهرم در مقابل ظلمهای پدر و مادرش در برابر من، حرفی برای گفتن نداشت. این حرف نزدن او بود که مرا در بستر بیماری انداخت.
شوهرم ناتوانی جنسی داشت و من تا یکسال بعد از ازدواجام به هیمن خاطر باردار نشدم. باردار نشدنم بهانهی خوبی برای ظلم بیشتر دست مادر شوهر و پدر شوهرم داد و هر روز زیادتر از پیش لتوکوب میشدم و شوهرم هم هیچگاه نمیگفت که خودش مشکل دارد نه من. روزی مرا مجبور کردند که در تنور نان بپزم. من که دختر بزرگ شده در شهر بودم نتوانستم نان در تنور بپزم. پدر شوهرم به خاطر این کار مرا تا حدی لتوکوب کرد که دستم شکست. گوشیام را گرفت و ارتباطام را با پدر و مادر قطع کردند. من هم از ظلم و جبر بیش از حد خسته شده بودم و از هر راه ممکن تلاش کردم با پدرم در کابل تماس بگیرم و قضیهی طلاقام را مطرح کنم. سرانجام موفق به تماس با پدرم شدم و پدرم حرف طلاق را به خانوادهی شوهرم گفتند و در نتیجه تصمیم بر جدایی من گرفته شد و مرا طلاق دادند.
۲۷ سال سن دارم و برچسپ زن مطلقه بر پیشانیام زده شده؛ با وجود که طلاق باعث شد از جبر یک زندگی خلاص شوم؛ اما نگاه مردم و جامعه بر من به عنوان یک زن طلاقشده پای مردان پیر و کهن سال را به خانهی پدرم کشاند. مردان که بدون هیچ دلیل منطقی و فقط برای ارضای هوسشان میخواهند زنشان شوم. به خود و کسانیکه مثل من تجربهی تلخی زندگی را داشتند افسوس میخورم. به زن بودن و جنسیتام افسوس میخورم. به حال خودم متاسف استم که به خاطر جنسیتام در جامعهی مردسالار افغانستان قربانی میشوم و امید به آینده بهتر را از دست دادم.
#صدای سکوت (۲) #حقوق زن #حقوق بشر #آزادی